سهراب!
چشم هارا شستم
جور دیگر دیدم
به خدایی که در این نزدیکی است
به همان قبله سرخ زیر باران رفتم
چتر خود را بستم
واژه ها را شستم
مردمی دیدم بدتر از کرکس ها
و مرامی پست تر از کفتار ها
دست هایی همه غرق به خون
چشم هایی همه ناپاک و حسود
آسمانی همه ابری و زمین چرک آلود
سهراب!
قایقم را ساختم
به امیدی که برسم من به همان شهر بهشت
به همان شهر که گفتی پشت دریا
گویا به همان جا که دهند
دست به دست مردم شهر
به همان بام و کبوتر هایی که
به فواره ی هوش بشری می نگرند
چه خیالی! چه خیالی !!!
سهراب!
پشت دریا شهری است که در آن
پنجره ها رو به شقاوت باز است
مردم شهر اینجا آب را گل کردند
سیره و کفتر را به قفس انداختند خاک
اینجا، موسیقی احساس مرا گفت غنا
بام پرواز مرا داد نهیب!
سهراب!
چیزها دیدی بر روی زمین
گاه کودک، گاه یک زن
نردبانی از عشق ، کاغذ از جنس بهار
مسجدی دور از آب
اهل کاشانی!
اما شهر تو گم شده است
دیر گاهی است که اینجا خبر از شبنم نیست
خبر از سفره نان ، خبر از سبزی نیست
من در این شهر کودکی را دیدم
که به دستش گل داشت و به نقاشی خود می کشید
لحظه سال تحویل بی گمان در پی هفت سین خیال خود بود
من زنی را دیدم ، ظهر در سفره خود نان نداشت
من کتابی دیدم ، کاغذی داشت به نرخی اعلا
واژه هایش به اسارت بودند
سهراب!
خوب می دانم، شعر من بی وزن است
شعر من در تپش آوازت ، بی گمان گم شده است
کار من نیست سراییدن اشعاری نو
کار من ، دیدن و گفتن
کار من گفتن و بودن شاید
و هنوز در پی پاسخ به سوالت هستم
که چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست ؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
تانیا
ساعت13:16---27 مهر 1393
ム尺ムㄎん
ساعت13:45---22 مهر 1393
فریدونکناری
ساعت23:22---21 مهر 1393
توبه من خندیدی
ونمی دانستی
من به چه دلهره ازباغچه همسایه
سیب رادزدیدم.
باغبان ازپی من تند دوید
سیب را دست تودید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندانزده ازدست توافتاد به خاک
سالها هست که درگوش من ارام آرام
خش خش گام توتکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت
پاسخ:
Liiiiiiiiiike
برچسبها: